سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چکاوک

مسافر چهارشنبه 86/6/28 ساعت 6:5 عصر

 

مسافر....

 

دیزوز...

از پس زورق بی باذ بان دلت فرسنگ ها را طی کردی
و...
امروز...

دلم دریای توست.

پیاده نشو مسافر جزیر ه ی تنهایی
برای ایستادن زود است.

پارونزن...
نگاهم پارویت می شود تا تو را به سرمنزل دیدار راهی کند.

صبر کن چند قدمی بیش نمانده.

از ظلمت نهراس
دلم فانوس امشبت خواهد شد ورقص امواج پر تلاطمم تو را به هیجان خواهد کشاند.

عبور کن مسافر غریب
عبور کن...

ز رنجش فاصله ها
ز نفرت ثانیه ها
ز غربت عاطفه ها

عبورکن...

به ساحل آن طرفم نشیمنی  ساخته ام که پر

کند خون کد ه ات ز...
آبی خا طره ها

مسافرم...

دل خونت ز آبی نم جویم پر از گلاب همان آب پراز طراوت رویم پر از زلالی رنگم پر از خدا خواهم کرد.

وتیک ساعت قلبم گواهی شب مهتاب
شب وصال دو مجنون
تنی پز از تبی وتاب

بهانه ای ز برایت نمانده ای همه هستی

رسید زورق احساس
پیاده شو تو مسافر
جزیره ام تک و تنهاست.

مسافر دل تنها
مسافر شب امروز

خوش آمدی به دیارم
خوش آمدی تو به فردا...

 

سروده ی(چکاوک)

 

 

 

 


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


نوشته شده توسط: مرضیه بردبار

نور یزدان یکشنبه 86/6/18 ساعت 11:25 صبح

نوریزدان

آن روز که طاق کاخ کسری لرزید

هر شعله ز نور ناب یزدان ترسید

گیتی به تماشاگه اخلاص دوید

در بزم محمد همه هستی رقصید

 

سجاده ی عشق

پشت هم تکرار می کرد مهرم و سجا ده ام

الفتی دیرینه دارم من به این دل داده ام

لیک چشمش خیره بود بر عکس لای جا نماز

او نمی گوید برای چه به خاک افتاده ام

 


نوشته شده توسط: مرضیه بردبار

رهایی... پنج شنبه 86/6/15 ساعت 7:46 عصر

 

رهایی...

زپیچاپیچ گردون گاه
گریزم چون جسد از چاه
گریزم تا ببینم ماه
نمی مانم به این بیراه

مسلسل تیر می بارد به خونابی که در خون مرد

به این رگبار نابودی که بی فریاد آزادی رهای را به دستش برد

رهایی حرف این مفلوک
رهایی آخرین سوگند
دلی با بیکران پیوند

چرا فریاد خون خانه؟
چرا باران این دانه؟
چرا این شوق پروانه؟
برایم گشت افسانه؟

تنی خسته ست
دری بسته ست
دلی چون شیشه بشکسته ست
ولی ایام پیوسته ست

توقف ایست می خواهم ز این بیراهه ی مطرود

به ماندن چون نباشد سود

گریزم من شتابان زود

خداوندا دلی تنها به محراب تمنایش به سوی پرنیان نازک عرشت دوان آید
کنون از پشت مرصادت نظر بر حال ما گردان

ز این نامردی مردان
خجل فردان رو زردان

دلم پردرد پردرداست
تو شو حلال پر دردان

کنون از آبی مهرت

بباران آتشی باقی

که سوزاند به امیدی

غمم را چون می ساقی

 

رهایی را بخواهم من
رهایی وازه ی امید

رهایی اوج پروازم
رسیدن تا لب خورشید

 

سروده ی مرضیه بردبار(چکاوک) 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


نوشته شده توسط: مرضیه بردبار

شبگرد دوشنبه 86/5/29 ساعت 7:24 عصر

 

شبگرد....

 

شب بود دلی بود باندازه ی مشت

یک خون کده غم هزار ها ریز و درشت

من بودم وخاطرات یک عمر غریبب

من بودم و تخته ی دبستان فریب

من بودم و این آبی در خواب روان

من بودم و این خموشی شام جهان

یک بار دگر سکوت شبگرد زمان

این خفته ی بیدار کن مات دوان

تکرار پلیدی دل چون قالی روز

صد رنگی این شغال بی شرم چموز

شب بود دلم به بیکران دوخته شد

پروانه نبود شعله ام سوخته شد

پیکی به سراغ دل دیوانه دوید

این شب زده از باب دلم بود نوید

در چهره نداشت آیت تار گناه

سوزاند غمم را ز کمین گاه نگاه

خود گفت که دارد به برم چند پیام

با آتش چشمی به دلم گفت سلام

او گفت یتیمکان چه دل مرده شدند

این بیوه زنان چه ساده افسرده شدند

این چرخ طمع چه کارهایی که نکرد

گردون کهن چه زارهایی که نکرد

باید ز دیار منعمان خسته شوی

بر ایزد این دیر تو دل بسته شوی

شب رفت ولی ندای صبحی نرسید

بیدار شدم کبوتری جست و پرید

افسوس که این شب زده جز خواب نبود

این حادثه جز نقشه ی بر آب نبود

شبگرد به جز علی کسی نام نداشت

ای کاش که شب به جز دلش بام نداشت

 

شعر از مرضیه بردبار(چکاوک)

 

 

 

 


نوشته شده توسط: مرضیه بردبار

مهر یار پنج شنبه 86/5/25 ساعت 7:58 عصر

 

محبت کوی و برزن را نمی فهمد نگارم

دل بی رونقم پاییز دیگر را نمی خواهد بهارم

تو نیلوفر شوی وقتی بهاران زنده گردد

شوم نیلوفری وقتی تو آیی در کنارم

دل مسکین من صد بار از بی همدلی مرد

دوامم نازنین کی آیی از گلشن سراغم؟

تو معجونی تنم سیراب کن جادوی ذهنم

بیا ای در گذر هر روز وشب در این روانم

زبانم بی بیان مانده ست از آن حسن رویت

تو لبریزم کن از حرف وجودت ای بیانم

تو مهتابی به این شبهای تارم روشنی ده

کیم من بی تو جز یک شب نشین بی قرارم

نرو افسون من هجرت نکن زود است هجران

اگر رفتی بدان پشت سرت من در فرارم

محبت کوی وبرزن را نمی فهمد نگارم

دل بی رونقم پاییز دیگر را نمی خواهد بهارم

شعر از  مرضیه بردبار(چکاوک)

 

یار شیرین

لب لعل یار شیرین به تبسمی چه ها کرد

رخ مه نشین دلبر به درخششی ضیاء کرد

دل کف نشین چون من به کفش چگونه افتاد؟

که به یاد موسم گل به چمن چنین وفا کرد

تن عنبرین یاسم به تنی گماشت احساس

به تنی که صبح و هر شب به دری خدا خدا کرد

شده زایر نگاهش دو نگاه مات حیرت

چه ثواب زین زیارت که دو دیده تا کجا کرد

چه کنم که زلف یارم شده چنگ تار عشقم

بنوازش ای دل من که سیاهیش نوا کرد

رمضان که روزه دارم سحرم دعای این است

بطلب که وقت شامم به رهش تنی فدا کرد

پس از این مدد ز یزذان ته دل به خویش گویم

شود این که جز دل من دل او همین دعا کرد؟

صنما نگارم اینک تو شنو ترانه ی دل

اگر این ترانه ای گفت تو بدان بدان وفا کرد

 

شعر از مرصیه بردبار(چکاوک)

 

 


نوشته شده توسط: مرضیه بردبار

سلام سه شنبه 86/5/23 ساعت 8:54 عصر

 

سلام به همه شما دوستان امروز خواستم ؟؟؟؟


نوشته شده توسط: مرضیه بردبار

پرده ی پندار-گیلانی سه شنبه 86/5/16 ساعت 8:3 عصر

پرده پندار

پشت شیشیه باد شبرو جار می زد
برف سیمین شاخه ها را بار میزد
پیش آتش
یار مهوش
نرم نرمک تار میزد
جنبش انگشتهای نازنینش
به چه دلکش
به چه موزون
نقشهای تار و گلگون
بر رخ دیوار میزد
موجهای سرخ می رفتند بالا روی پرده
بچه گربه جست می زد سوی پرده
جامهای می تهی بودند از بزم شبانه
لیک لبریز از ترانه
توله ام با چشمهای تابنکش
من نمی دانم چها می دید در رخسار آتش
لبرهای سرخ و آبی
روزهای آفتابی
چون دل من
 پنجه نرم نگار خوشگل من
بسته میشد باز یشد
جان من لرزنده از ماهور و شهناز می شد
چشمهایم می شدند از گرمی پندار سنگین
پلکها از خواب خوش می امدند آهسته پایین
با پر موزیک جان می رفت بیرون
در بهشتی پک و موزون
ای زمین ! بدرود تو
ای زمین ! بدرود تو
سوی یک زیبایی نو
سی پرتو
دور از تاریکی شب
دور از نیرنگ هستی
رنج پستی
تیره روزی
کشمکش دیوانگی بی خانمانی خانه سوزی
دارد این جا آشیانه
آرزوی پک و مغز کودکانه
 آرزوی خون و نیروی جوانی
دارد اینجا زندگانی
دور از هم چشمی شیطان و یزدان
 دور از آزادی و دیوار زندان
دور دور از درد پنهان
دور ؟ گفتم دور ؟ گفتم سوی خوشبختی پریدم ؟
پس چرا نا گه صدای توله خود را شنیدم
چشمها را باز کردم آه دیدم
یار رفته
تار رفته
آن همه آهنگ خوش از پرده پندار رفته
بر درخت آرزوی کهنه من خورده تیشه
نو نهال آرزوی تازه ام شل شد ز ریشه
پشت شیشه
باز برف سیم پیکر شاخه ها را بار می زد
باز باد مست خود را بر در و دیوار می زد
در رگ من نبض حسرت تار می زد


نوشته شده توسط: مرضیه بردبار

   1   2      >

ِْلیست کل یادداشت های این وبلاگ

بی مقدمه
[عناوین آرشیوشده]

خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها ::
3249


:: بازدیدهای امروز ::
3


:: بازدیدهای دیروز ::
0



:: درباره من ::

چکاوک

:: لینک به وبلاگ ::

چکاوک


:: آرشیو ::

پاییز 1386
تابستان 1386



:: خبرنامه ::